Summer
By Silvana Salmanpour
I don’t know the seasons
From the day you took a place in my heart
And you lit a fire in my soul
All the seasons became summer
The trail of your flaring look
Remain during my life
And me and my summer veins
Staggered by the heat of this path
Whether you be next to me
Or not.
فصل ها را نمی شناسم من
از آن روزی که در دلم نشستی
و در جانم آتش افروختی
تمامِ فصل ها تابستان شده اند
ردِّ پای شراره های نگاهت
در طولِ هستی ام
پابرجاست
و من و رگهای تابستانی ام
مبهوتِ حرارتِ این راه
چه در کنارم باشی
و چه نباشی.